اصحاب کهف
 
شرکت یول سازه بندر
چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 14:17 ::  نويسنده : یداله ذوالفقاری

کهف، شکاف و نقبي است که در کوه قرار دارد و از مغاره و غار وسيعتر است، بطوريکه انسان و حيوان مي توانند به خوبي در آن جا گيرند و زيست کنند. و رقيم، به معناي مرقوم (چون جريح به معناي مجروح) است. و به علت آنکه نام اصحاب کهف را در لوح مسين يا زرين نگاشته و در خزانة پادشاه نصب کرده اند، و يا به علت آنکه نام آنانرا بر داخل غار نقش کرده اند لذا اصحاب کهف به «اصحاب رقيم» نيز موسوم شدند. پس اصحاب کهف و اصحاب رقيم جماعت واحدي هستند.

و اما بعضي از روايات ضعيفه که دلالت دارد بر آنکه اصحاب رقيم غير از اصحاب کهفند، و داستان آنان را بدين طريق ذکر ميکند که سه نفر از مؤمنان که در صحرا رفته بودند و بواسطة طوفان به غاري پناهنده شدند و سنگي بزرگ حرکت کرده و در غار را بکلي گرفت، و به برکت دعاي هر يک از آن سه نفر که خداي را به اعمال صالحة خود ياد کردند ثلثي از آن سنگ کنار رفت و ثلثي از در غار نمايان شد؛ قابل قبول نيست. چون از سياق آيات مبارکات قرآن کريم دور است که دو داستان مختلف را گوشزد کند و يکي را مفصلا شرح دهد واز بيان شرح ديگري بکلي چشم بپوشد. و بعضي گفته اند که رقيم اسم کوهي است که کهف در آن قرار دارد؛ يا اسم آن صحرائي است که کوه در آن قرار دارد؛ يا اسم شهري است که اصحاب کهف از آنجا به خارج کوچ کرده و به کهف وارد شدند؛ و يا اسم سگي است که با اصحاب کهف بوده است. وليکن شاهدي بر اين دعاوي نيست؛ بلکه شاهد، بر آن است که رقيم به معناي نوشته است؛ و چون نام آنان را نوشته اند به اصحاب رقيم معروف شده اند.

اما تعداد اصحاب کهف چند نفر بوده اند:

در قرآن کريم وارد است که:

سيقولون ثلاثة رابعهم کلبهم و يقولون خمسة سادسهم کلبهم رجمـا بالغيب و يقولون سبعة و ثامنهم کلبهم قل ربي ´ أعلم بعدتهم ما يعلمهم إلا قليل فلا تمار فيهم إلا مرآء ظاهرا و لا تستفت فيهم منهم أحدا.

ميگويند که: تعداد آنها سه نفر بوده است و چهارمي آنان سگ آنهاست؛ و ميگويند که: تعداد آنان پنج نفر بوده است و ششمي آنان سگ آنهاست؛ اينها همه گفتاري است رجما بالغيب و بدون دليل؛ و ميگويند که: تعداد آنان هفت نفر بوده است و هشتمين آنها سگ آنهاست. (اي پيغمبر!) بگو: پروردگار من به تعداد آنها داناتر است؛ تعداد آنها را کسي نميداند مگر اندکي.

علامه طباطبائي مدظله از چند جهت استفاده مي کنند که تعداد آنان هفت نفر بوده است: اول آنکه: چون دو قول اول را قرآن بيان ميکند به دنبالش ميگويد: رجمـا بالغيب؛ يعني اين تيري است که بدون هدف پرتاب مي کنند، و کنايه از آنکه گفتاري بدون دليل است؛ ولي چون ميفرمايد: «و بعضي ميگويند: تعداد آنان هفت نفر است.» چيزي را به دنبالش بيان نمي کند. دوم آنکه: در سبعة و ثامنهم کلبهم با «واو» ذکر کرده است و در دو فقرة اول «واو» را نياورده است، و اين دلالت بر ثبات و استقرار امر دارد.

و در «کشاف» فرموده است: اين واوي است که بر سر جمله اي که صفت براي نکره آورده ايم يا حال از معرفه قرار داده ايم داخل ميگردد؛ چون گفتار تو که ميگوئي: جآءني رجل و معه ءاخر و مررت بزيد و بيده سيف، و از همين قبيل است قول خداوند تعالي: و ما´ أهلکنا من قرية إلا و لها کتـ'ب معلوم.
و فائدة اين واو، تأکيد اتصال صفت است به موصوف، و دلالت ميکند بر آنکه اتصاف موصوف به اين صفت امر ثابت و با استقراري است. و اين واو اعلام ميکند که آن کساني که گفتند: آنها هفت نفرند و هشتمين آنها سگ آنهاست، اين مطلب را از روي ثبات علم و اطمينان خاطر گفته اند و به ظن و تخمين اکتفا ننموده اند؛ کما آنکه غير آنها اکتفاء به گمان نموده و لذا رجمـا بالغيب براي آنان گفته شده است.

ابن عباس گويد: چون واو در اينجا ذکر شد ديگر تعداد و شمارش به پايان رسيد، و بعد از آن ديگر شمارش کنندة قابل توجهي نخواهد بود؛ و ثابت شد که بنا بر قطع و ثبات، آنها هفت نفر و هشتمي آنها سگ آنان بوده است.

و سوم آنکه: آية مبارکة: و کذ'لک بعثنـ'هم ليتسآءلوا بينهم قال قآنءل منهم کم لبثتم قالوا لبثنا يوما أو بعض يوم قالوا ربکم أعلم بما لبثتم. (کهف/19) دلالت دارد بر آنکه چون خداوند آنان را بيدار نمود يک نفر از آنها گفت: چقدر درنگ کرده ايد؟ گفتند: ما يک روز يا بعضي از يک روز درنگ کرده ايم! گفتند: پروردگار شما به مقدار درنگ شما داناتر است. و چون فاعل گفتند، دو جماعت هستند، و جماعت از سه نفر کمتر نيستند؛ پس مجموع اين دو جماعت با آن يک نفر پرسش کننده نمي تواند از هفت نفر کمتر باشد.

اسامي اصحاب کهف:

علامه طباطبائي گفته اند: در روايات يونانيه و سريانيه که روايات اسلاميه به آنها منتهي ميشود، اسامي آنها را چنين گفته اند:

1) مکس منيانوس (ميليانوس)

2) (اميلخوس ـ مليخا(

3) (مرتيانوس ـ مرطلوس ـ مرطولس)

4) (ذوانيوس ـ دوانيوانس ـ دنياسيوس)

5) (ينيوس ـ يوانيس ـ نواسيس )

6) (اکساکدثو دنيانوس ـ کسقسططيونس ـ اکسقوسطط ـ کشفوطط )

7) انطونس (افطونس ) (اندونيوس ـ انطينوس(

و سگ آنها قطمير نام داشته است.

و بعضي گفته اند: اسماء عربي آنها از قبطيه اخذ شده و قبطيه از سريانيه گرفته شده است.

نقادي و دقت اصحاب کهف:

آنها جواناني بودند که به پروردگار خود ايمان آوردند و ما نيز بر هدايتشان افزوديم و ... (سوره کهف/ آيه 13و14) معروف است که اصحاب کهف صراف بودند صيرفي بوده اند. اين سخن را به اين معني گرفته اند که کار آنها صرافي بوده است. ائمه ما عليهم السلام فرموده اند: در اين نسبت که مي گويند اصحاب کهف صراف طلا و نقره بوده اند اشتباه شده است. نه بلکه صراف کلام بوده اند صراف سخن، يعني مردمان حکيمي بوده اند، مردماني دانا بوده اند، نه صراف طلا و نقره، وقتي حرفي به آنها عرضه مي شد، آن حرف را مي سنجيدند.

اصحاب کهف:

آغاز ماجرا:

در اخبار است که اصحاب کهف هفت تن بودند به روزگار دقيانوس در شهر اِفسوس. و دقيانوس جبّاري بود متکبّر، دعوي خدايي کردي، شش مَلِک را مقهور کرد و از هر يکي پسري بگرفت و ايشان را به بندگي مي داشت در روزگار فترت رسولان پيش از خروج عيسي عليه السلام . دقيانوس پيش خويش ايشان را به پاي کردي و بر مقام مُلکت بنشستي، بر تخت زرين به جواهر بافته، تاج مُرَصَّع بر سر نهاده، و آن مَلِک زادگان به خدمت وي ايستاده.

وقتي از مَلِکي از ملوک اطراف تهديد نامه اي رسيد به دقيانوس، دانست که با وي بر نيايد. بترسيد از تهديد وي. آن را پنهان مي داشت از ارکان مملکت خويش تا روزي که طعام بخورده بود، يکي از ملک زادگان آب بر دست وي مي ريخت تا دست بشويد. گربه اي بر بام بدويد، دقيانوس پنداشت که آن مَلِک تاختن آورد، رنگ روي وي [متغير [گشت و لرزه بر دست و پاي وي اوفتاد. غلام در وي نگريست. آن تغير بر وي بديد، به خرد خويش بدانست که او خدايي را نشايد که اگر وي خدا بودي، بدان مقدار واقعه از جا بنشدي. آن را در دل مي داشت تا به خانه خويش آمد.

چون ملک زادگان به سراي وي آمدند و خوان بنهادند وي هيچ طعام نخورد. وي را گفتند: تو را چه بودست که طعام نمي خوري امروز؟ وي گفت: انديشه اي در دل من افتاده است که طعام به گلوي من فرو مي نشود. گفتند: آن چه انديشه است؟ با ما بگو! داني که ما را از يکديگر هيچ راز پنهان نيست و نبوده است.

وي با ايشان عهد کرد که آشکارا نکنيد، آنگه بگفت که: من چنين حالي ديدم، تغير بر روي ملک بديدم، بدانستم که وي خدايي را نشايد، وي را چه پرستم که وي مقهور است همچون ما. ايشان گفتند: ما را هم اين در دل افتاده است. [پس] رازهاي معرفت بر يکديگر بگشادند، نور آشنايي مولي در دل هاي ايشان پديد آمد. دست از طعام بداشتند، قرار از ايشان بشد، حال بر ايشان بگرديد، برخاستند و گفتند: ما را نيز روي نيست اينجا بودن که دقيانوس ما را بکشد و عذاب کند. صواب آن است که بيرون شويم.

هجرت:

[پس] روي به کوه نهادند. يکي از آنان گفت: اکنون که از خدمت مخلوق به خدمت خالق آمديم، صواب آن است که پياده رويم خاشع وار، همه از اسبان فرو آمدند و اسبان را بگذاشتند، پياده مي رفتند، خوار پاي ايشان را مجروح کرد. ايشان که مردماني بودند در ناز پرورده، هرگز برهنه پاي نارفته. چون زماني در آن کوه و سنگلاخ برفتند، شبان دقيانوس را ديدند با رمه اي عظيم گوسپند.

وي ايشان را گفت: شما که ايد و کجا مي شويد؟ گفتند: به خدمت خداي هفت آسمان و هفت زمين. شبان گفت: به حق جوانمردي بر شما که مرا با خويشتن ببريد که همه دل من، نور معرفت مولي گرفت و شوق او در دل من به جوش آمد. گفتند: جواب آيد برو. گفت: چندان فرو ايستيد که من اين رمه را به سر بالايي درگذارم تا روي به شهر نهند. اين کار بکرد و يا ايشان برفت. سگي بود که وي نيز از پي ايشان مي رفت. شبان را گفتند: سگ را بازگردان که سگ خبر دهد، نبايد که بانگ کند، از پي وي بيايند ما را باز يابند، شبان گفت: اين سگ به راندن من باز نگردد که با من خو کرده است؟ شما او را بانگ بر زنيد. يکي از ايشان بانگي بر وي زد و حمله اي برد. سگ [به اذن خدا] با ايشان به سخن آمد که: شما پروردگارتان را تازه شناخته ايد و من او را از قديم مي شناسم، پس راندن من براي چيست؟ ايشان را از آن [سخن سگ] عجب آمد. وي را با خويشتن ببردند.

مي رفتند تا به غاري رسيدند. گفتند: در اينجا فرو آييم و تن به خداي تسليم کنيم. بر درِ آن غار دعا کردند که: پروردگارا! بر ما رحمت خويش را بگستر و کار ما را به سامان آور. (کهف، 10) پس وارد شدند، يکسر در نماز ايستادند. لختي نماز کردند، خداي عز وجل خواب بر ايشان افکند و آن سگ ايشان بر آستانه غار بخفت سر بر آستانه غار نهاده، دو چشم خود باز نهاده و خود در خواب خوش خفته. خداي عزّ وجلّ هيبتي بر آن سگ پوشانيد تا هيچ چيز زَهره ندارد که در وي نگرد يا پيرامُن آن غار گردد از بيم آن سگ.

چون خداي عز وجل ايشان را همه در خواب کرد، فرشته اي را بر ايشان موکل کرد تا ايشان را از پهلو بر پهلو مي گردانْد تا ضعيف نشود اعضاي ايشان و دري از مَرْغْزارهاي بهشت در آن غار گشاده کرد، تا سيصد و نه سال در آنجا بودند خفته، آنگه ايشان را بيدار کرد. چون برخاستند يکديگر را پرسيدند که چندست تا ما در اين غار خفته ايم؟ يکي گفت: روزي. ديگري نگه کرد، آفتاب هنوز فرو نشده بود، گفت: نه بلکه بعضي از روز.

چون بيدار شدند ساعتي برآمد، گرسنه شدند، گفتند: هيچ چيز هست تا يکي را به شهر فرستيم تا طعام آرد. شبان گفت: با من درمي چند سيم است. [پس يکي از آنان به نام يمليخا] را بفرستادند و او را حجّت ها برگرفتند که زينهار! کس را از حال ما خبر نکني و طعامي لطيف [و حلال] آري.

[يمليخا [چون به شهر آمد، حال شهر نه بر آن جمله ديد که از پيش ديده بود که حال ها بگشته بود و دقيانوس هلاک شده و مَلِکي ديگر بوده از پس وي. و در آن ميان، عيسي عليه السلام بيامده و اهل آن شهر، دين عيسي گرفته و مَلِک ايشان بود پادشاهي مسلمان عادل. يمليخا تعجب مي کرد و مي آمد تا به بازار آمد. فرا دکان طباخي شد. سيمْ فراوي داد. طباخ آن درم ها ديد به ضرب دقيانوس. گفت: گنج يافته اي؟ راست بگو تا اين از کجا يافته اي؟...

افشاي نشان الهي:

يمليخا چون درماند قصه خويش بگفت. طباخ ندانست که وي چه مي گويد. در وي آويخت که او را نزد مَلِک برد. ملک او را بپرسيد، وي قصه خويش بگفت. ملک هم ندانست که وي چه مي گويد. کتاب خوانان را بخواند، از ايشان پرسيد. گفتند: ما در کتاب ها خوانده ايم که در روزگار دقيانوس، ملک زادگان بودند، اسلام آوردند و از وي بگريختند. کس را خبر نيست از ايشان که کجااند. صفت ايشان چنين و چنين است.

چون ملک بدانست، وي را بنواخت و منادي فرمود در شهر تا به زيارت ايشان شوند. خلقْ روي به کوه نهادند و ملک با همه ارکان مملکت برفت و يمليخا را با خويشتن مي برد تا راه نمايد ايشان را.

چون نزديک غار رسيدند، يمليخا گفت: صواب آن است که من از پيش فرا شوم، ايشان را خبر کنم که حال چيست تا نترسند که ايشان پندارند که اينْ روزگار دقيانوس است. مبادا که اين جمعيت ببينند و بترسند.

[پس] از پيش برفت و ايشان را در آن غار آگاه کرد که حال بر چه جمله است: دقيانوس از سيصد سال باز هلاک شده و احوال شهر بگشته و مَلِک مسلمان با همه حشم به سلام و ديدار شما مي آيند و همه شهر آذين بسته جلوه ما را، صواب چه بينيد؟

ايشان گفتند: ما را از دنيا و صحبت خلق بس، نخواهيم؛ يا رب! ما را جان بردار. خداي تعالي ايشان را در آن ساعت جان برداشت، و گويند ايشان را از ديدار خلقْ غايب کرد تا هر چند گشتند و جستند ايشان را باز نيافتند؛ و معروف تر آن است که ايشان را باز يافتند جان برداشته، و سپس بر آن مکان مسجدي بنا کردند.


آخرین مطالب

پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شرکت راه و ساختمانی و آدرس y.s.bandar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 363
بازدید کل : 11054
تعداد مطالب : 83
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1